مردی که نصف عمر خود را گذرانیده باشد. (ناظم الاطباء). کسی که به اواسط جوانی رسیده باشد. (فرهنگ فارسی معین) ، اسب رام نشده و دست آموز نگشته. (ناظم الاطباء)
مردی که نصف عمر خود را گذرانیده باشد. (ناظم الاطباء). کسی که به اواسط جوانی رسیده باشد. (فرهنگ فارسی معین) ، اسب رام نشده و دست آموز نگشته. (ناظم الاطباء)
کنایه از کم گو و شخصی که از حیا و ادب یا از صلابت و مهابت مخاطب سخن نتواند گفت. (آنندراج). کسی که از خجالت و شرمساری یا حماقت یا جهتی دیگر نمی تواند سخن گوید و حرف زند. (ناظم الاطباء) : گرچه روی سخن امروز سراسر با ماست ما ز کم حوصلگی نیم زبانیم همه. باقر کاشی (از آنندراج)
کنایه از کم گو و شخصی که از حیا و ادب یا از صلابت و مهابت مخاطب سخن نتواند گفت. (آنندراج). کسی که از خجالت و شرمساری یا حماقت یا جهتی دیگر نمی تواند سخن گوید و حرف زند. (ناظم الاطباء) : گرچه روی سخن امروز سراسر با ماست ما ز کم حوصلگی نیم زبانیم همه. باقر کاشی (از آنندراج)
سنگی را گویند که به وزن نیم جو باشد یا مقداری که به وزن نیم جو باشد. (برهان قاطع). وزنه ای که معادل نیم گندم باشد. (ناظم الاطباء). معادل وزن نصف دانۀ جو
سنگی را گویند که به وزن نیم جو باشد یا مقداری که به وزن نیم جو باشد. (برهان قاطع). وزنه ای که معادل نیم گندم باشد. (ناظم الاطباء). معادل وزن نصف دانۀ جو
کمی. اندکی. مقداری به غایت قلیل. مختصری. ذره ای. خرده ای: خاقانی است جوجو در آرزوی او او خود به نیم جونکند آرزوی من. خاقانی. سرم که نیم جو ارزد به نزد همت تو ببخشش زر و دستار بس گرانبار است. خاقانی. به نیم جو نخرم طاق خانقاه و رباط مرا که مصطبه ایوان و پای خم طنبی است. حافظ. قلندران حقیقت به نیم جو نخرند قبای اطلس آن کس که از خرد عاری است. حافظ
کمی. اندکی. مقداری به غایت قلیل. مختصری. ذره ای. خرده ای: خاقانی است جوجو در آرزوی او او خود به نیم جونکند آرزوی من. خاقانی. سرم که نیم جو ارزد به نزد همت تو ببخشش زر و دستار بس گرانبار است. خاقانی. به نیم جو نخرم طاق خانقاه و رباط مرا که مصطبه ایوان و پای خم طنبی است. حافظ. قلندران حقیقت به نیم جو نخرند قبای اطلس آن کس که از خرد عاری است. حافظ
رمق، جانی خسته و فرسوده و به لب رسیده: زین نیم جان که دارم جانان چه خواست گوئی کرد آنچه خواست با دل از جان چه خواست گوئی، خاقانی، آن نیم جان که با من بگذاشت دست هجرت در پای تو فشاندم کردی قبول یا نی، خاقانی، نیم جانی چه بود تا ندهد دوست به دوست که به صد جان دل جانان نتوان آزردن، سعدی، گرم است با جمالت بازار خوب رویان بگذر که نیم جانی بهر نثار دارم، سعدی، گر همه کامم برآید نیم نانی خورده گیر ور جهان بر من سرآید نیم جانی گو مباش، سعدی، نیم جانی که هست پیش کشم تا به دست من این قدر باشد، ؟ (از العراضه)، نیم نانی می رسد تا نیم جانی در تن است، ؟ ، جانداری که هنوز قدری از جان وی باقی باشد، (ناظم الاطباء)، نیم بسمل، که هنوز رمقی در بدن دارد، نیم کشته، زجرکش شده: مسیح فاتحه خوان است نیم جان ترا رواست دادن جان ذبح ناتوان ترا، طاهر وحید (از آنندراج)، ، کنایه از عاشق، (از غیاث اللغات) (از آنندراج)، رجوع به معنی قبلی شود، کنایه از سخت بی رمق و ناتوان: ما هزاران مرد شیر الب ارسلان با دو سه عریان سست نیم جان، مولوی، - نیم جان شدن، از هول و ترس مانند مرده افتادن، (ناظم الاطباء)، در شرف مرگ واقع شدن، جان به لب آمدن، زجرکش شدن، نصف العمر شدن، - نیم جان کردن، زجرکش کردن، کنایه از سخت به تنگ آوردن و زجر دادن
رمق، جانی خسته و فرسوده و به لب رسیده: زین نیم جان که دارم جانان چه خواست گوئی کرد آنچه خواست با دل از جان چه خواست گوئی، خاقانی، آن نیم جان که با من بگذاشت دست هجرت در پای تو فشاندم کردی قبول یا نی، خاقانی، نیم جانی چه بود تا ندهد دوست به دوست که به صد جان دل جانان نتوان آزردن، سعدی، گرم است با جمالت بازار خوب رویان بگذر که نیم جانی بهر نثار دارم، سعدی، گر همه کامم برآید نیم نانی خورده گیر ور جهان بر من سرآید نیم جانی گو مباش، سعدی، نیم جانی که هست پیش کشم تا به دست من این قدر باشد، ؟ (از العراضه)، نیم نانی می رسد تا نیم جانی در تن است، ؟ ، جانداری که هنوز قدری از جان وی باقی باشد، (ناظم الاطباء)، نیم بسمل، که هنوز رمقی در بدن دارد، نیم کشته، زجرکش شده: مسیح فاتحه خوان است نیم جان ترا رواست دادن جان ذبح ناتوان ترا، طاهر وحید (از آنندراج)، ، کنایه از عاشق، (از غیاث اللغات) (از آنندراج)، رجوع به معنی قبلی شود، کنایه از سخت بی رمق و ناتوان: ما هزاران مرد شیر الب ارسلان با دو سه عریان سست نیم جان، مولوی، - نیم جان شدن، از هول و ترس مانند مرده افتادن، (ناظم الاطباء)، در شرف مرگ واقع شدن، جان به لب آمدن، زجرکش شدن، نصف العمر شدن، - نیم جان کردن، زجرکش کردن، کنایه از سخت به تنگ آوردن و زجر دادن
نیم شب. هنگام نیم شب. در دل شب: آسمان از ستاره نیم شبان به چه ماند به پشت سنگی سار. کسائی. حاکم در جلوۀ خوبان به روز نیم شبان محتسب اندر شراب. ناصرخسرو. این شب دین است نباشد شگفت نیم شبان بانگ و فغان کلاب. ناصرخسرو. درگه میران غز درشکنی نیمروز چون در افراسیاب نیم شبان روستم. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 268). نوش لب رفت پیش نوش لبان چنگ را برگرفت نیم شبان. نظامی. نظر به حال چنین روز بود در همه عمر نماز نیم شبان و دعای اسحارش. سعدی
نیم شب. هنگام نیم شب. در دل شب: آسمان از ستاره نیم شبان به چه ماند به پشت سنگی سار. کسائی. حاکم در جلوۀ خوبان به روز نیم شبان محتسب اندر شراب. ناصرخسرو. این شب دین است نباشد شگفت نیم شبان بانگ و فغان کلاب. ناصرخسرو. درگه میران غز درشکنی نیمروز چون در افراسیاب نیم شبان روستم. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 268). نوش لب رفت پیش نوش لبان چنگ را برگرفت نیم شبان. نظامی. نظر به حال چنین روز بود در همه عمر نماز نیم شبان و دعای اسحارش. سعدی
نیم روز، ظهر: از گرمی آفتاب سوزان تفسیدبه وقت نیمروزان، نظامی، ، هنگام نیمروز، وقت ظهر، (فرهنگ فارسی معین) : بامدادان بر چکک چون چاشتگاهان بر شخج نیمروزان بر لبینا شامگاهان بر دنه، منوچهری، - دایرۀ نیم روزان، دایرۀ نصف النهار: آن دایره که بر نقطۀ سمت الرأس گذرد که زیر سر است و همه روزها و نقطه ها به دو نیم کند او را دایرۀ نیم روزان خوانند، (التفهیم) (یادداشت مؤلف)
نیم روز، ظهر: از گرمی آفتاب سوزان تفسیدبه وقت نیمروزان، نظامی، ، هنگام نیمروز، وقت ظهر، (فرهنگ فارسی معین) : بامدادان بر چکک چون چاشتگاهان بر شخج نیمروزان بر لبینا شامگاهان بر دنه، منوچهری، - دایرۀ نیم روزان، دایرۀ نصف النهار: آن دایره که بر نقطۀ سمت الرأس گذرد که زیر سر است و همه روزها و نقطه ها به دو نیم کند او را دایرۀ نیم روزان خوانند، (التفهیم) (یادداشت مؤلف)